فرهنگ قوی مشخصکنندۀ توافق در میان اعضای یک سازمان در اهمیت به باورها و ارزشهای فرهنگ است. اگر رضایت و توافق در مورد اهمیت ارزشها و باورها وجود داشته باشد، آن فرهنگ یک فرهنگ قوی و اگر توافق اندک باشد، فرهنگ ضعیف است. بنابرین سازمانهایی که در آن ها ارزشهای کلیدی سازمان بیشتر مورد قبول واقع گردد و باعث شود کارکنان تعهدشان به آن ارزشها بیشتر شود آن فرهنگ قویتر است.
استیفن رابینز در مورد تأثر فرهنگ قوی مینویسد از نتایج عمده وجود فرهنگ قوی این است که جابهجایی کارکنان را کاهش میدهد و موجب میشود که اعضای سازمان دربارۀ جایگاه و محل آن اتفاق نظر کامل داشته باشند، این اتفاق نظر باعث انسجام، وفاداری و ایجاد تعهد زیاد نسبت به سازمان میشود. یک فرهنگ قوی سازمانی موجب میگردد تا تداوم رویه در رفتار تشدید شود و جایگزین قوانین و مقررات رسمی سازمان گردد. قوانین و مقررات موجب خواهند شد که سازمان نتواند نظر برقرار کند و به رفتارهای ما تداوم رویه بدهد و امور را پیشبینی نماید(استانلی، ترجمه میرسپاسی،۱۳۹۰).
صاحبنظران سازمانها را از لحاظ قدرت فرهنگی از یکدیگر متمایز میکنند. سازمانهایی که دارای فرهنگ قوی هستند، اعضای سازمانها به ارزشها و مفروضات بنیادی سازمان وفادارند. در حالی که سازمانهایی که دارای فرهنگ ضعیف هستند، توافق کلی و احساس تعهد نسبت به سازمان در بین اعضاء کاهش مییابد. در سازمانهایی با فرهنگ قوی، وفاداری و وظیفهشناسی تقویت یافته و جابهجایی کارکنان کاهش مییابد. باید توجه داشت در صورتیکه ارزشها و مفروضات منفی پاداش داده شود منجر به ترویج آن ارزشها شده و برای سازمان مضر بوده و تغییر آن بهسختی صورت میگیرد. مطالعات کارشناسان و متخصصین نشان داده است، وجود فرهنگهای قوی و مثبت در سازمانها برای دستیابی به تعالی و نوآوری یک ضرورت است.
با توجه به نظرات متخصصین به این نتیجه میرسیم که، اگرچه سازمانها همگی دارای فرهنگ هستند ولی همۀ آن ها بر کارکنان تأثیر برابر ندارند. وجود فرهنگ قوی و مثبت است که منجر به افزایش رضایت شغلی کارکنان شده و احتمال اینکه آن ها کارشان را ترک کنند، کاهش مییابد. این نوع فرهنگ ثبات رفتاری را افزایش میدهد و راهنمایی میشود برای نوع رفتار در سازمان و ابزاری قدرتمند است برای رسمیسازی سازمان و جانشینی است برای قوانین و مقررات بهطوریکه حتی میتواند نافذتر از کنترل رسمی سازمان عمل کند. زیرا فرهنگ ذهن و روح را مانند بدن کنترل میکند و باعث میشود که افراد در سازمان احساس بهتری نسبت به کاری که انجام میدهند پیدا کنند، به گونهای که منجر به کار بهتر و عملکرد بیشتر میشود. در صورتیکه فرهنگ منجر به عملکرد بهتر و بهرهوری بالاتر میشود آن فرهنگ قوی و مثبت است. در حالی که اگر فرهنگ سازمانی پراکنده و متفرق شده پیوستگی نداشته باشد این فرهنگ، یک فرهنگ ضعیف قلمداد میشود و منجر به هرج و مرج در سازمان شده و عملکرد و بهرهوری سازمان دچار آسیب خواهد شد(استانلی، ترجمه میرسپاسی،۱۳۹۰).
فرهنگ مشترک (غالب) و پارهفرهنگها
وقتی دربارۀ فرهنگ سخن گفته میشود، منظور فرهنگ مسلط و غالب آن سازمان است. که نشاندهندۀ شخصیت متمایز سازمان میباشد. بسیاری از سازمانها دارای یک فرهنگ غالب و یکسری پاره فرهنگ هستند. فرهنگ مشترک سازمان یا فرهنگ غالب بیانگر ارزشهای اصلی است که توسط بیشتر اعضای سازمان حفظ میشود و چون افراد، گروه ها و واحدهای مختلفی در سازمان وجود دارد، هرکدام دارای پارهفرهنگ در داخل فرهنگ کلی و غالب سازمان هستند.
سازمانها ممکن است خود را مانند گروهی کاملاً منسجم یا خانوادهای ببینند که باورهای مشترک کاری دارند. در عین حال سازمانهای دیگری نیز وجود دارند که از گروههای فکری مختلف تشکیل شدهاند و هریک نگرش خاص به موضوعات مختلف دارند. این نگرشها و تصورات گوناگون نسبت به مسائل سازمان موجب پدید آمدن پارهفرهنگهایی در سازمان میگردند(استانلی، ترجمه میرسپاسی،۱۳۹۰).
فرهنگ سالم و فرهنگ بیمار
همان طور که قبلاً اشاره شد، در هر سازمان باورهای افراد دو گونهاند، باورهای راهنما و باورهای روزمره. بهطوریکه باورهای راهنما نسبت حرکت باورهای روزمره را تعیین میکنند. باورهای راهنما خود به دو دسته تقسیم میشوند. باورهایی که مربوط میشوند به نحوۀ هدایت کردن کار (باورهای برونی) و باورهایی که در خصوص نحوۀ مدیریت و هدایت سازمان هستند (باورهای درونی) که ترکیب این دو باور زیربنای فلسفی سازمان را تشکیل میدهند.همسو نمودن این دو دسته باور به همافزایی فرهنگی و توفیق سازمان در تحقق اهداف خود کمک میکند در این حالت در واقع باورهای روزمره از باورهای راهنما سرچشمه گرفتهاند و فرهنگ سازمانی سالمی را به وجود آوردهاند. ولی در غیر اینصورت انرژیها صرف خنثی کردن یکدیگر و باعث اخلال و مانع حرکت سازمان به سوی هدفهای خود خواهد شد و فرهنگ سازمانی ناسالم به وجود میآید(استانلی، ترجمه میرسپاسی،۱۳۹۰).
استانلی دیویس معتقد است که استراتژی سازمان میبایست همیشه توسط باورهای راهنما تعیین و به پیش روند و باورهای روزمره هرگز نباید چنین وظیفهای را به عهده گیرند. اگر باورهای راهنما استراتژی سازمان را به حرکت درنیاورند باورهای روزمره این کار را خواهند کرد و باعث میشوند که در آینده مشکلات زیادی برای سازمان به وجود آید.
نکتۀ قابل توجه این است که هنگامی که، فرهنگ بر اساس احتیاجها و نیازهای شخص و وظایف سازمان شکل گرفت، ممکن است در ابتدا در خدمت فعالیت سازمان و مدیریت باشد. ولی پس از مدتی بنا به دلایلی از فلسفۀ وجودی فرهنگ سازمان فاصله بگیرد و به صورت یک پدیده مستقل شروع به فعالیت کند. در این زمان به علت عدم توجه مدیریت به قدرت عمل این دست پنهان، فرهنگی که در ابتدا به صورت پویا، مثبت و سالم عمل میکرد تبدیل به یک فرهنگ ایستا، منفی و غالب شود(طوسی،۱۳۹۲).
آنچه مسلم است هیچکس در ابتدای ورود به سازمان آموزش ندیده است که چگونه عمل کند. بلکه هر فردی که به سازمان وارد میشود رفتار مورد انتظار به صورت آرام به او تعلیم داده میشود. هرچه گروه با هم متحدتر باشند آموزش سریعتر انجام میشود. در حالت افراطی گروهی از کارکنان که برای مدت طولانی با یکدیگر بودهاند، از نظر ظاهر، اجرای وظایف، فکر و صحبت کردن عیناً همانند یکدیگر عمل میکنند. حال اگر این توافق و همفکری در جهت مثبت باشد توفیق سازمان حاصل شده در غیر اینصورت فرهنگ به وجود آمده مانع حرکت سازمان به سوی هدفهای خود خواهد شد.
نتایج تحقیقاتی که توسط پیترز و واترمن در مورد سازمانها مترقی صورت گرفته نشان داده است که وجود ارزشها و باورهای اساسی در این سازمانها موجبات ترقی و پیشرفت آن ها را فراهم نموده باورهای اساسی کارکنان سازمانهای مترقی را میتوان به صورت زیر خلاصه نمود:
۱ـ اعتقاد به بهترین بودن