با اینکه در کل پذیرفته شده که هوش به عنوان یک ویژگی فردی وجود دارد تنها از اواخر قرن نوزدهم بود که برای اندازه گیری رسمی آن تلاش های جدی شروع شد. اولین کسی که در این مورد اقدام کرد گالتون بود اما آلفرد بینه بود که در سال ۱۹۰۵ نمونه اولیه آزمون هوش واقعی را تهیه کرد. آزمون بینه برای این ساخته شد تا آموزش وپرورش فرانسه بتواند کودکانی را با تواناییهای زیر حد معمول شناسایی کند وبه آن ها تعلیمات ویژه ارائه دهد (زارع ۱۳۸۰، ۱۱۴).
با این حال با گذشت زمان و بویژه هنگامی که همین آزمون انگلیسی ترجمه شد و در ایالات متحده آمریکا بکارگرفته شد، روی این موضوع تغییر جهت داد که هوش همه کودکان اندازه گیری شود تهیه وسیله برای اندازه گیری هوش پرطرفدار و محبوب شد و چنین آزمونی گسترش یافت. بویژه در ایالات متحده آمریکا از آنجا که نمره هوش در روش بینه از تقسیم سن عقلی بر سن تقویمی به دست میآید نمره به دست آمده به ضریب هوش معروف شد.
از آن زمان تاکنون استفاده از آزمون هوش گاهی بحث برانگیز بوده است. با این حال یکی از فرضیه های اساسی روش هوش بهره هرگز به طور واقعی زیر سوال نرفته است. اینکه هوش به ما اجازه میدهد تا بدانیم مردم چگونه اطلاعات انتزاعی راپردازش میکنند. یعنی هوش همیشه به صورت چیزی تلقی می شود که مردم از طریق آن افکار وعقاید را بررسی میکنند، از منطق استفاده میکنند و شناختی و عقلی قرار دارند و هنگامی که آزمون ها مردم را در این نوع مهارت ها ارزیابی میکنند نمره ای ارائه میدهند که بر اساس تواناییهای شناختی است. در اکثر مواقع این آزمون ها قسمت بزرگی از تجربه انسان را که احساسات تمایلات و انگیزه های او را نشان میدهند کاملا نادیده می گیرند. بنابرین مقیاس هوش را همواره روی جنبه معینی از تجربه انسان متمرکز کردهاند. این جنبه هوش مطمئنا جنبه مهمی است اما تنها جنبه مهم نیست و مشکلی وجود دارد که همه چیز را خراب میکند.
به رغم محبوبیت فراگیری آزمون های هوش و رشد تصاعدی جنبش آزمون سازی معلوم شده است که در بعضی وضعیت ها هوش آن طور که ما فکر میکنیم تعیین کننده قدرتمندی برای نحوه رفتار نیست (زارع ۱۳۸۰، ۱۱۵).
۲-۸- هیجان چیست؟
قبل از پرداختن به مفاهیم زیربنایی هوش هیجانی، ابتدا باید به تعریفی ازهیجان پرداخت، واژهای که روانشناسان و فلاسفه بیش از یک قرن درباره معنای دقیق آنبه بحث و جدل پرداختهاند.
در طول تاریخ روانشناسی، تحقیق و ارائه نظریه در موردهیجان، با نوسانات چشمگیری مواجه بوده است. برخی از این نظریه ها عبارتند از: نقلاب رفتاری که توسط اسکینر (از نظریه پردازان در زمینه رفتار) پا گرفت و انقلاب شناختی که علاقهمندی به هیجان را کمرنگ کرد.[۱۷]
در هر صورت از آغاز دهه ۱۹۷۰هیجانات مورد بهره برداری قرار گرفته و در پهنه وسیعی از زیرشاخههای روانشناسی،علوم اعصاب و سلامت به طور قوی رواج یافته است. به خصوص تمرکز بر روانشناسی مثبت وطب تن و روان آن را احیاء کردهاست.
ریشه واژه هیجان از کلمه لاتین “motore” به معنای حرکت، با اضافه پسوند “e” به معنای دورشدن نشاندهنده میل به عمل در هر هیجاناست.
هیجان به احساس و افکار همراه آن و حالات روانشناختی و محدودهای از تکانههابرمیگردد (گلمن، ترجمه نسرین پارسا ۱۳۸۹، ۴۵-۱). در فرهنگ لغت آکسفورد، معنای لغوی هیجان چنین تعریف شده است: «هر تحریک یا اغتشاش در ذهن، احساس، عاطفه، هدایت، هر حالت ذهنی قدرتمند یاتهییج شده» (اعتصامی ۸۳) و در فرهنگ جامع روانشناسی، هیجان این گونه تعریف شده است: «هیجان معمولا واکنش کوتاه مدت، شدید، مقطعی به شمار میآید و از خلق که حالت مسلط و دوام یافته بر شخص میباشد، متمایز است».
گلمن واژه هیجان رابرای اشاره به یک احساس، فکر و حالت روانی و بیولوژیکی مختص آن و دامنهای ازتمایلات برای عمل بر اساس آن به کار میبرد. تعاریف هیجان، متعدد و اغلب متناقض میباشند. اما از نظر برخی از نظریهپردازان مجموعهای از هیجانات جهانشمول هستند؛مانند خشم، اندوه، ترس، شادمانی، عشق، شگفتی، نفرت، شرم (گلمن به نقل از پارسا ۱۳۶۳، ۸۷). هر یک از این هیجانات یک هسته واحد دارند. به عبارت دیگر شکل اصلی هر هیجان در افراد مختلف یکسان است؛ اما در جوامع مختلف تحت تاثیر شرایط فرهنگی خاص آن جامعه، شکل بروز هیجان متفاوت است. امروزه بر اثرات روانشناختی هیجان تأکید زیادی میشود و این موضوع عموما پذیرفته شده است که هیجان به جای تداخل با سایر ظرفیتهای شناختی، موجب افزایش آن ها میشود. علاوه براین، اتفاق نظر زیادی وجود دارد که هیجانها منبع اولیه انگیزشی هستند (سیاروچی و همکاران ۱۳۶۳، ۷۶)..
۲-۸-۱ نظریه های هوش هیجانی
تاکنون بحثهای متفاوتی درمورد چیستی هوش مطرح شده است و نظریه های متعددی در پاسخ به این پرسشها که “آیا هوش یک توانایی کلی است یا مجموعهای ازتواناییها ؟” و یا اینکه “آیا هوش ذاتی است یا میتوان آن را آموخت؟ ” شکل گرفته است.
فیلسوفانی چون افلاطون، ارسطو، دکارت و کانت علاقهمند به موضوع نقش هیجانات در تفکر و رفتار بودند. افلاطون عقیده داشت که هیجانات، جنبه ابتدایی و حیوانی انسان هستند و با عقل و منطق ناسازگارند (سیاروچی و همکاران ۱۳۷۴، ۷۷).
“فروید[۱۸]” (نظریه پرداز روانکاوی) معتقد بود که هیجانات تفکر منطقی را تضعیف میکنند و “آرتور کاستلر[۱۹]” اظهار کرد که ناتوانی ما در آگاهی به واکنشهای هیجانی، خشم و کنترل آن ها به علت بروز اشکالاتی در رشد سلسله اعصاب مرکزی در دوران جنینی میباشد که خود ناشی از یک اشتباه تکاملی است و جنبههای حیاتی نوع انسان را تهدید میکند (سیاروچی و همکاران ۱۳۷۴، ۷۷).
در سالهای ۱۹۴۱–۱۹۷۸ هوش و هیجان به صورت جداگانه مورد بررسی قرارگرفتند و هوش به عنوان توانایی استدلال انتزاعی درنظر گرفته شد. دیدگاههای متعددی نیز در این زمینه به وجود آمد. برخی از نظریه پردازان، هوش را توانایی منحصربه فرد برای یادگیری دانستند و برخی دیگر معتقد بودند که افراد در زمینههای مختلف، تواناییهای گوناگون دارند. “ورنون[۲۰]” و “اسپرمن[۲۱]” هوش را به عنوان یک کل تعیین کردند، “ترستون[۲۲]“، “گیلفورد[۲۳]” و “گاردنر” نیز مطرح کردند که هوش مجموعهای ازتواناییهای ذهنی جداگانهای است که کم و بیش مستقل عمل میکنند.
طی سالهای۱۹۵۱-۱۹۶۹پژوهشگران زیادی در پی شناسایی هوش هیجانی بودند. در سال ۱۹۵۰ “ثرندایک” (روانشناس رفتارگرا) در دانشگاه کلمبیا از عبارت “هوش اجتماعی” برای توصیف مهارت سرکردن با دیگران استفاده کرد. او توانمندیهای اجتماعی را یکی از عنصرهای مهم هوش میدانست (هدلند و استنبرگ[۲۴] ۱۳۷۹، ۱۱۲).
“دیوید” و “کسلر” هوش را یک توانایی کلی معرفی کرد که فرد را قادر میسازد تا به طور منطقی بیندیشد، فعالیت هدفمند داشته باشد و با محیط خود به طور مؤثر به کنش متقابل بپردازد (سیف ۱۳۸۰، ۴۴).
“کرانباخ[۲۵]” عقیده داشت که “هوش اجتماعی” را نمیتوان تعریف کرد و اندازه گیری هم نشده است.